دوستـ ــــی با مترسکـــ






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

" صبح با صدای جیغ زنعمو از خواب پریدم . اولش فکر کردم توهم زدم اما وقتی از پنجره بیرونو دیدم مطمئن شدم . زنعمو سر عرفان داشت داد میزد و عرفان ساکت گوش میداد . دویدم تو حیاط . ایستادم کنار عرفان و سلام دادم . زنعمو بی توجه به من در حالیکه داد میزد به عرفان میگفت : "
ــ پسره ی احمق این چه وضعشه ؟ روز به روز بجای اینکه بزرگتر بشی خنگتر میشی و بچه تر .
" بعد یهو داد زد : "
ــ کی بهت گفته موهاتو اینجوری کنی هان ؟
ــ من گفتم .
" با این حرف من هر دو به سمت من برگشتن و زنعمو بدون لحظه ای مکث یه سیلی محکم خوابوند تو صورتم . سوزش داشت ، اما آروم گفتم : "
ــ خوش اومدین زنعمو .
" دومین سیلی رو هم زد . عرفان هیچی نمیگفت و همینجوری ایستاده بود . زنعمو با عصبانیت رفت سمت خونشون . من موندم و عرفان . بهش نگاه میکردم اما اون سرش پایین بود . با اینکه هنوزم نفهمیدم که چرا عمو اینا زود از مسافرت برگشتن ، اما اینو فهمیدم که زنعمو بیشتر از اونچه که فکرشو میکردم ازم متنفر بود . چیزی نگفتم و برگشتم خونه . از پنجره نگاش کردم که نشست کنار حوض و اشکشو پاک کرد . دست کشیدم رو گونه ام و یه فحش قشنگ به خودم دادم . گوشیم زنگ خورد ، صحرا بود . بدون معطلی جوابشو دادم . "
ــ سلام .
" گریه میکرد و همراه با هق هق گفت : "
ــ منو انداخت .... بیرون ... باران
ــ کجایی تو ؟ گریه نکن صحرا کجایی ؟
صحرا ــ سر ... خیابونمون ...
" بعد هم آدرس رو داد ، رفتم دنبالش ، با همون لباس خونه . صورتش کبود شده بود و لبش زخم بود . وقتی دیدمش برای یه لحظه فکر کردم که مردا چقدر نامردن . آوردمش خونم . بهش لباس دادم ، حموم کرد و لباسشو عوض کرد . براش موهاشو جمع کردم و با هم صبحونه خوردیم . ساکت بود و خونه رو دید میزد . "
ــ ببخشید نامرتبه . خدمتکارم رفته شهر خودشون .
صحرا ــ نه خونه ی خوبی داری . تو این حیاط دو تا خونست ؟
ــ آره اون یکی خونه ی عمومه .
صحرا ــ چه خوب .
ــ اوهوم .
صحرا ــ چرا زندگی تموم بازیاشو بی مقدمه شروع میکنه ؟
ــ چون میدونه آدما جغل بازن .
صحرا ــ راس میگی . تا چه حد به خدا ایمان داری ؟
ــ بی حد و اندازه . مگه تو بهش ایمان نداری .
صحرا ــ بچه که بودم خدا رو خیلی دوس داشتم . اما الان ، اللانم دوسش دارم .
ــ شک داری ؟
صحرا ــ نه از گفتن اینکه خدا رو دوس دارم خجالت میکشم .
" صدای تلفن باعث شد تا لبخندی رو لب صحرا بشینه ، چشمکی زد و گفت : "
ــ زنگخورت بالاست نه ؟
ــ چطور ؟
صحرا ــ چون منم وقتی دوستام زیاد زنگ میزدن همین شکلی به تلفن خیره میشدم . پاشو جواب بده تنبلی نکن .
" بلند شدم و گوشیو جواب دادم . "
ــ هوم ؟
آنی ــ زهرمار و هوم . ببینم تو میدونی عرفان کجاست ؟
ــ خیر
آنی ــ نگرانشم گوشیش خاموشه
ــ به من چه
آنی ــ وا خب تو یه خونه این دیگه برو ببین چرا خاموشه
ــ من و عرفان با هم قهریم .
آنی ــ چی ؟
ــ من ... و ... عرفان ... با ... هم ... قهریم ... فهمیدی ؟
آنی ــ آره نفهم که نیستم .
ــ خوبه چون فکر کردم نفهمی .
آنی ــ مرده شور دوستی با تو رو ببرن اه .
ــ پاشو بیا اینجا با یکی آشنات کنم ، از دیدنش متعجب میشی .
آنی ــ ای سوسک سیاه باز چه نقشه ای تو سرته هان ؟
ــ اصلا" نیا به جهنم .
آنی ـــ غلط کردم بابا میام الان .
" با قطع کردن گوشی صحرا خندید و گفت : "
ــ عرفان دوس پسرته ؟
ــ نه بابا پسر عمومه .
صحرا ــ آهان . لابد با این دوستت دوسته .
ــ اوهوم .
صحرا ــ چه باحال .
ــ نه باحال نیست .
صحرا ــ عکسی از پدر و مادرت داری نشونم بدی ؟ کنجکاوم ببینمشون
ــ چرا ؟
صحرا ــ خب میخوام ببینم مامان و بابات چه شکلی بودن که من و تو عین همیم .
ــ عکس بابامو دارم اما مامانمو نه .
" بلند شدم و یکی از عکسای بابا رو براش آوردم ، با دیدن عکس متعجب بهم گفت : "
ــ تو ... این باباته ؟
ــ آره .
" رفت تو پذیرایی و بعد از چند دیقه برگشت و عکس بابامو نشونم داد و گفت : "
ــ اما این بابای منه .
ــ چی ؟ امکان نداره
صحرا ــ به جون مامانم راس میگم این بابای منه که مرده .
" صحرا فامیل بابامو هم گفت ، سال تولدش و همه رو گفت ، هر چیزی که مادرش براش گفته بود . البته بهتره بگم مادرمون . من و صحرا خواهرا ی دوقلویی بودیم که هیچوقت هیچکدوم از وجود اون یکی خبر نداشت . اینو وقتی فهمیدیم که مادر صحرا همه چیو گفت ، البته تا دو ماه هیچی نمیگفت ، طلاق صحرا و شوهرش زودتر از اونچه که فکر میکردیم انجام شد ، من و صحرا خونه ی من میموندیم . اون روز که مادرمو بعد از بیست سال دیدم نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم ، اون گریه کرد و گفت که : "
ــ من اشتباه کردم . من نمیخواستم همچین اتفاقی برات بیفته . من دوست داشتم ...
ــ تو دوسم داشتی ؟ نمیخواستی اینجوری بشه ؟ اما شده و من بیست سال بدون وجود تو بزرگ شدم . اون موقع که بچه ها با مادراشون میومدن مدرسه من با رانندمون میرفتم ، تنها میفهمی ؟ تو خیلی دلسنگی . من نمیدونم اسمت واقعا" مادره یا نه . تو لیاقتشو داری یا نه ؟ چرا بخاطر پول صحرا رو به اون مردیکه دادی ؟ پول واجب تر از دخترته ؟ این مرد معتاد برات مهمتر از من بود ؟ تو واقعا" مادری ؟ ببین ؟ صحرارو ببین ؟ بیست و دو سالشه و با بدن کبود الان شده یه زن مطلعقه . تو وجدان داری ؟ تو چطور مادری هستی که هیچوقت دلت برای بچه هات نسوخته ؟
" دلم میخواست تموم حرفایی رو که تو این چند سال تو قلبم مثل یه غده ی زهر بودن بهش بگم ، اما صحرا نذاشت . بعد از اونروز من و صحرا از مادرمون جدا شدیم ، اونروز فهمیدم که اصلا" دوسش ندارم . شاید این دلسنگی بود اما اون حتی مراقب صحرا که پیش خودش بوده هم نبوده . اون فقط به پول اهمیت میداد ، حتی بعد از چند سال که منو دید اولین چیزی که پرسید این بود که : "
ــ بابات بهت پول میده ؟
" دو ماه گذشته بود و من و ارشیا با هم بودیم ، از عرفان خبری نبود ، نه فقط من هیچکس ازش خبری نداشت . زنعمو به جای من با صحرا دعوا میکرد و عمو هم گاهی اوقات بجای من اشتباهی با صحرا درد و دل میکرد و از زنعمو میگفت . یه روز من و صحرا تصمیم گرفتیم که آنی رو گیج کنیم . آنی تو این دو ماه سخت درس میخوند تا بتونه عرفانو فراموش کنه ، اون برعکس چیزی که تظاهر میکرد عاشق عرفان شده بود و واقعا" دوسش داشت . زنگ زدم بهش و با هم قرار گذاشتیم . من رفتم کنار آنی ایستادم و باهاش شروع کردم به حرف زدن که صحرا از جلومون رد شد . آنی از جا پرید و گفت : "
ــ ببین باری ؟ اون ... انگار تویی . یا تو اونی ؟
ــ کیو میگی ؟
آنی ــ همون دختره دیگه .
ــ منکه اونجا کسیو نمیبینم .
آنی ــ اممممما اون ... شبیه توئه
ــ حالت خوبه ؟
آنی ــ اون خودتی باری باور کن ببین .
ــ اما منکه کسیو نمیبینم .
آنی ــ نکنه من حامله شدم ؟
" زدم زیر خنده و گفتم : "
ــ دیوونه از کی تا حالا باردار که شدی توهمی میشی هان ؟
" خودشم خندش گرفته بود ، یادش بخیر کلی بهش خندیدم . وقتی ام که همه ی ماجرارو فهمید زد زیر خنده و گفت : "
ــ آی خدا شما دو تا عین همین ، خواهران دالتون .
ــ وای آنی
صحرا ــ تو ام مامان دالتونایی
آنی ــ به به یکیش کم بود دو تا شدن . یدفعه بگین ترورم میکنین دیگه .
ــ نه بابا .
آنی ــ شماها مو نمیزنین . کپی هم دیگه این ، قربون خدا برم با این دستگاه کپیش .
ــ دیوونه انگار حالت بده ها
آنی ــ ذوق زده شدم بابا . ببینم ساناز دیده ؟
ــ آره اونم عین تو چند ساعتی تو کما بود .
آنی ــ بمیری که هر دفعه منو شوکه میکنی .
ــ دیگه دیگه .
آنی ــ خوشبحالتون ، کاش منم یه آبجی داشتم .
ــ پس ما اینجا هویچیم ؟
آنی ــ خیر تو خیاری ، صحرا موز .
صحرا ــ حالا چرا موز و خیار ؟
ــ آنی اینارو از همه بیشتر دوس داره .
آنی ــ باری ؟
" من و صحرا همزمان گفتم بله ؟ . آنی زد زیر خنده و گفت : "
ــ خداییش خیلی باحاله ها .
ــ اوهوم
" یه لحظه سرشو انداخت پایین . بغلش کردم و گفتم : "
ــ باز چت شد تو ؟
آنی ــ دلم برای عرفان تنگ شده . خواستگار دارم و مامان میخواد منو بده .
ــ پس چرا بهم نگفته بودی ؟
آنی ــ همین امروز گفتن . خداییش خبری از عرفان نداری ؟
ــ نه بخدا .
آنی ــ دوستی با عرفان ، عین دوستی با مترسک بود . اون هیچوقت واقعا" باهام نبوده ، جسمش پیشم بود اما قلب و فکرش متعلق به یکی دیگه . اون فقط لبخند میزد اما همش الکی بود . اون هیچوقت منو دوس نداشت . اون یکی دیگه رو میخواست ، اما نمیدونم کی . با اینکه باهام زیاد حرف نمیزد و زیاد رمانتیک نبود اما من خیلی دوسش داشتم . هنوزم دارم .
صحرا ــ سعی کن زندگیتو ادامه بدی و عشق یه طرفه رو از بین ببری . 
آنی ــ دو ماهه دارم سعی میکنم اما نمیتونم . میخوام کارامو رو براه کنم و برم اونور .
ــ آنی ؟
آنی ــ هان ؟
ــ زهرمار ، میخواستم بگم من گشنمه بریم یه چیزی بخوریم .
آنی ــ کارد تو شکمت که نمیذاری این سکانس به خوبی و خوشی تموم شه .
صحرا ــ یعنی اینا فیلم بودن ؟
آنی ــ نه بابا . واقعی بودن .
صحرا ــ اصلا" نمیشه ازت سر در آورد
آنی ــ مگه از خواهر جنابعالی میشه سر در آورد ؟ منم دوستشم دیگه دوره دیده ی خودشم .
ــ ببین حالا میتونی وجهمو پیش صحرا خراب کنی یا نه .
آنی ــ اسماتون منو کشتن ، نه به این شوری شور نه به این بینمکی .
ــ عزیزم ؟ کتک میخوای ؟
آنی ــ نه عشقم ، دلم هوای یه چلوکباب مشتی رو کرده 
ــ پس خفه شو و بیا بریم .
آنی ــ خواهر باران ؟ میبینی چه آبجی بد اخلاقی داری ؟ واس همینه یه خواستگارم نداره دیگه .
ــ آنی ؟؟؟
آنی ــ مشترک مورد نظر در حال مرگ میباشد لطفا" پیغام بگذارید بیبـــ
" دیگه هر سه زده بودیم زیر خنده ، اونروز یه اداهایی در آورد که از شدت خنده شکم درد گرفته بودیم . شب هم آنیو گذاشتیم خونشونو خودمونم رفتیم خونه ، رو تخت دراز کشیده بودیم که صحرا گفت : "
ــ بازی روزگار با اینکه بی مقدمست اما گاهی اوقات خیلی دوس داشتنیه .
ــ آره .
صحرا ــ عرفانو دوس داری نه ؟
ــ چرا این فکرو میکنی ؟
صحرا ــ چون منو تو با اینکه با هم بزرگ نشدیم اما اخلاقمون به هم رفته .
ــ چی داری میگی ؟
صحرا ــ میبینم که هر شب زل میزنی به پنجره ی اتاق عرفان .
ــ بنظرت الان کجاست ؟
صحرا ــ شاید مسافرت باشه .
ــ صحرا ؟ من دارم کار بدی میکنم نه ؟
صحرا ــ اینکه دلت با ارشیا نیست و باهاشی ؟
ــ اوهوم . اون منو واسه ازدواج میخواد .
صحرا ــ اینکه کاری نداره ، من میشم باران و باهاش ازدواج میکنم ، تو ام همون باران بمون و برو دنبال عرفان .
ــ دیوونه .
صحرا ــ شوخی کردم . اگه نمیخوایش باید بهش بگی .
ــ جراتشو ندارم .
صحرا ــ اما باید بگی ، گناه داره . اون پسر خوبیه ، نباید اینجوری با احساساتش بازی کنی ، هر کسی غروری داره دیگه بالاخره .
ــ تو برو بجای من بگو .
صحرا ــ اصلا" فکرشم نکن . من خوابم گرفت شب بخیر .
ــ نامرد .
صحرا ــ شب بخیر ...
ــ زهرمار .
صحرا ــ شب بخیر ...
ــ صحرا میزنمتا
صحرا ــ شب بخیر ...
" بالشو برداشتم و افتادم به جونش ... اما اون شب رو هم با خنده خوابیدیم ، البته خنده هایی که از ته دل نبودن . . . "


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:8توسط Sina | |